شعر، قصه، کاردستی و سرگرمی با خاله آسیه




پنج تا بچه با هم به مدرسه می رفتن.اونا کتاب و دفتر نداشتن .

 

اولی گفت: یک و دو و سه

دومی گفت: با هم می ریم به مدرسه.

سومی گفت: حیف که معلم نداریم.

چهارمی گفت: کتاب می خوایم. از کجا دفتر بیاریم؟

انگشت شست گفت: کف دست کتابه.

من حالا یک معلمم

درسمونم حسابه.


پنج تا انگشت بودن که روی یه دست زندگی می کردن. یه روز .

 

اولی گفت: ما زنبوریم ویز ویز ویز

دومی گفت: نیش می زنیم، جیز جیز جیز

سومی گفت: می نشینیم روی گل

چهارمی گفت: چی بهتر از بوی گل؟

انگشت شست گفت که بابا

شیره گل شیرینه

اون عسلی که بچه ها دوسش دارن، همینه.

یه گل خوشبو و زیبا 5 تا گلبرگ داشت .

 

اولی رو باد برد 

دومی رو بزی خورد 

سومی پژمرده شد 

چهارمی پیر شد و مرد 

پنجمی گفت: من می مونم، راهشو هم خوب می دونم

می رم تو خاک کنار آب و دانه

ریشه میشم باز میزنم جوانه

دوباره یک بوته می شم گل می شم، 

خوشبو می شم رفیق بلبل می شم.

توی یک جنگل بزرگ چندتا پرنده به هم رسیدند .

 

اولی گفت: کلاغمو قار قار می کنم      

 همه رو خبر دار می کنم

دومی گفت: پر و پر و پر کبوترم

  اینجا و اونجا می پرم

سومی گفت: چه و چه و چه باز می خونم

 بلبلم آواز می خونم

چهارمی گفت: نوکمو به هر جا می کوبم .

بنده جناب دارکوبم.

آخری گفت: من چی باشم. کیم، چیم؟

آها فهمیدم. شکارچیم

تق تق تق، بنگ بنگ بنگ

تور دارم و تیر و تفنگ

فرار کنین دارم میام

هم و هم و هم، همه رو می خوام


پنج تا انگشت بودند که روی یه دست زندگی میکردن.

توی روز عید.

اولی گفت: لباس نو بپوشیم.

دومی گفت: عید اومده ، ببه به.

سومی گفت: بریم به دید و بازدید

چهارمی گفت: بلبلا آواز میخونن چچه چه.

انگشت شست گفت: حالا وقت ددره

هرکی میره، منو ببره.

هر جا میریم ، با هم بریم

دادارو دودور، با هم بگیم:

"فصل گل صنوبره

عیدی ما یادت نره."

پنج تا انگشت بودند، که روی یک دست زندگی می کردند.یک روز

اولی گفت: کیک بیاریم.

دومی گفت: رو کیکمون شمع بزاریم.

سومی گفت: بادکنکای خیلی قشنگ.

چهارمی گفت: رنگ و وارنگ، از همه رنگ .

انگشت شست رفت و اومد: 
دایره آورد و دنبک ،
هی زد و خوند :
تولدت مبارک!


سوسکه اومد آب بخوره

افتاد تو حوضک

اولی گفت: داد و هوار

دومی گفت: نردبون و طناب بیار

سومی گفت: من درازم طناب و نردبانم

چهارمی گفت: من می شینم براش دعا میخونم

انگشت شست خندید و گفت: سوسکی خانوم پر داره

بچه و شوهر داره

پر میزنه از توی آب در میاد

نه داد کنید،نه بیداد

پر پر پر سوسکه پرید

رفت و به خونه اش رسید


توی خونه ای که اندازه ی کف دست بود، یه خونواده زندگی میکردن.یه روز.

 

اولی گفت: من پسرم، کار دارم  توپ شده روزگارم.

دومی گفت: من پدرم، کار دارم میرم که پول درآرم.

سومی گفت: من مادرم، کار دارم زیاده کار و بارم.

چهارمی گفت: من دخترم، کار دارم عروسکم مریضه، تو خونه بیمار دارم.

انگشت شست خندید و گفت: از همه کوچکترم.

رو خر خود سوارم.

هیچ کاری هم ندارم.


پنج تا انگشت بودن که روی یه دست زندگی می کردن.

یه روز صبح که از خواب بیدار شدن.

اولی گفت: دیشب که بارون اومد،

دومی گفت: شرشر ناودون اومد.

سومی گفت: چه برقی آسمون می زد، ندیدی؟

چهارمی گفت: بارون چه آوازی می خوند، شنیدی؟

انگشت شست گفت که خدا مهربونه

خدای ابر و بارونه

چشمه رو پر آب می کنه

باغ ها رو سیراب می کنه.


اولی گفت: من سه ماهم، بهارم

هوای خوبی دارم.

دومی گفت: سه ماه دارم، تابستونم

میوه دارم، باغبونم.

سومی گفت: من سه ماهم، پاییزم

برگ درخت می ریزم.

چهارمی گفت: سه ماه دارم، زمستونم

سرما و برف و بارونم.

پنجمی گفت: هفته و ماه وسالم

بچه ها خوش به حالم.



لی لی لی لی حوضک

زنبور کوچک

اومد یکم آب بخوره

افتاد تو حوضک

* یکی گفت: درش بیاریم

* یکی گفت: قایق نداریم

* یکی گفت: ولش کنیم نیش می زنه

* یکی گفت: آدمو آتیش می زنه

خرسه گفت: خودم نجاتش می دم

نقل و نباتش می دم

باهاش به کندو می رم

ازش عسل می گیرم.

چن نفر می خواستن غذا بپزن، اما نه اجاق داشتن، نه آتش، نه قابلمه.به همدیگه گفتن چی کار کنیم.؟

اولی گفت: اجاق ما هیزم می خواد، نداریم.

دومی گفت: جمع بکنیم، بیاریم.

سومی گفت: ما همه مون شاخه ی خشک و چوبیم.

چهارمی گفت: شعله می شیم، می رقصیم،

آتش خیلی خوبیم.

پنجمی گفت: چه آتشی، چه شعله ای، جونمی جون.

دست دیگه، قابلمه ی غذامون!


صبح زود بود، پنج تا انگشت که روی یک دست زندگی میکردن.از خواب بیدار شدن.

اولی گفت: آهای آهای خبردار.

دارم می رم به بازار.

دومی گفت: پول که داری، زنبیل و کیسه بردار.

سومی گفت: گوشت بخر و نان بخر، گوجه ، بادمجان بخر.

چهارمی گفت: سبزی و شیر و میوه، کم بخر، ارزان بخر.

شست کپل داد زد و گفت: نه نان و گوشت و ریحان

نه میوه، نه بادمجان

شیرینی بخر با شکلات

بستنی و نقل و نبات.


توی یه محله قدیمی چن نفر با هم زندگی می کردن. یه روز که توی صف نونوایی ایستاده بودن.

اولی گفت: من زرگرم، گوشواره طلا دارم.

دومی گفت: رفتگرم ، آشغالاتونو می برم.

سومی گفت: من نقاشم، تابلوهای خوب می کشم.

چهارمی گفت: پرستارم، به فکر حال بیمارم.

پنجمی گفت: نه زرگرم نه نقاش

نه رفتگر نه کفاش

تنبلم و بی کاره

هیچ کی دوسم نداره.

توی باغی بود درخت هلو

روی اون درخت

نشسته بودن پنج تا سنجاب ناز و پشمالو

باد و باد و باد،

از روی درخت هلویی افتاد

اولی گفتش: من اونو دیدم، پس مال منه.

دومی گفتش: نه، من هم صداشو زودتر شنیدم پس مال منه.

سومی گفتش: باد دوست منه ! باد هلو رو چید پس مال منه.

چهارمی گفتش: خدا هلو رو خوشگل آفرید، پس مال منه.

هی بگو مکو، هی سر و صدا

فریاد و غوغا، دعوا و دعوا

پنجمی، یواش رو زمین پرید، هلو رو قاپید

اونو خورد و گفت: بسه هیاهو!

کو هلو؟ کجاست هلو؟ پس چی شد هلو؟!



چهار نفر پشت سر یکی ایستاده بودن و نماز می خوندن

 

اولی گفت: مسجد ما خوشگله

دومی گفت: حرف زدی و نماز تو باطله.

سومی گفت: تو هم که حرف زدی بابا!

چهارمی گفت: من یکی که حرف نزدم، شکر خدا!

اون که جلو ایستاده بود، حرفاشونو گوش داده بود،

داد زد و گفت: نه دراز و نه کوتوله

نماز خودم قبوله.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

kamalirad فصل ۷ وبگاه شخصی محمد عنبرسوز آثار MACHINBAZ پشت چهره ها advertising30 ماورا آموزش زبان ترکی استانبولی بهترین سایت