پنج تا
بچه با هم به مدرسه می رفتن.اونا کتاب و دفتر نداشتن .
اولی
گفت: یک و دو و سه
دومی
گفت: با هم می ریم به مدرسه.
سومی
گفت: حیف که معلم نداریم.
چهارمی
گفت: کتاب می خوایم. از کجا دفتر بیاریم؟
انگشت
شست گفت: کف دست کتابه.
من
حالا یک معلمم
درسمونم
حسابه.
پنج تا
انگشت بودن که روی یه دست زندگی می کردن. یه روز .
اولی
گفت: ما زنبوریم ویز ویز ویز
دومی
گفت: نیش می زنیم، جیز جیز جیز
سومی
گفت: می نشینیم روی گل
چهارمی
گفت: چی بهتر از بوی گل؟
انگشت
شست گفت که بابا
شیره
گل شیرینه
یه گل خوشبو و زیبا 5 تا گلبرگ داشت .
اولی رو باد برد
دومی رو بزی خورد
سومی پژمرده شد
چهارمی پیر شد و مرد
پنجمی گفت: من می مونم، راهشو هم خوب می دونم
می رم تو خاک کنار آب و دانه
ریشه میشم باز میزنم جوانه
دوباره یک بوته می شم گل می شم،
توی یک جنگل بزرگ چندتا پرنده به هم رسیدند .
اولی گفت: کلاغمو قار قار می کنم
همه رو خبر دار می کنم
دومی گفت: پر و پر و پر کبوترم
اینجا و اونجا می پرم
سومی گفت: چه و چه و چه باز می خونم
بلبلم آواز می خونم
چهارمی گفت: نوکمو به هر جا می کوبم .
بنده جناب دارکوبم.
آخری گفت: من چی باشم. کیم، چیم؟
آها فهمیدم. شکارچیم
تق تق تق، بنگ بنگ بنگ
تور دارم و تیر و تفنگ
فرار کنین دارم میام
پنج تا
انگشت بودند که روی یه دست زندگی میکردن.
توی
روز عید.
اولی
گفت: لباس نو بپوشیم.
دومی
گفت: عید اومده ، ببه به.
سومی
گفت: بریم به دید و بازدید
چهارمی
گفت: بلبلا آواز میخونن چچه چه.
انگشت
شست گفت: حالا وقت ددره
هرکی
میره، منو ببره.
هر جا
میریم ، با هم بریم
دادارو
دودور، با هم بگیم:
"فصل
گل صنوبره
سوسکه
اومد آب بخوره
افتاد
تو حوضک
اولی
گفت: داد و هوار
دومی
گفت: نردبون و طناب بیار
سومی
گفت: من درازم طناب و نردبانم
چهارمی
گفت: من می شینم براش دعا میخونم
انگشت
شست خندید و گفت: سوسکی خانوم پر داره
بچه و
شوهر داره
پر
میزنه از توی آب در میاد
نه داد
کنید،نه بیداد
پر پر
پر سوسکه پرید
توی
خونه ای که اندازه ی کف دست بود، یه خونواده زندگی میکردن.یه روز.
اولی
گفت: من پسرم، کار دارم توپ شده روزگارم.
دومی
گفت: من پدرم، کار دارم میرم که پول درآرم.
سومی
گفت: من مادرم، کار دارم زیاده کار و بارم.
چهارمی
گفت: من دخترم، کار دارم عروسکم مریضه، تو خونه بیمار دارم.
انگشت
شست خندید و گفت: از همه کوچکترم.
رو خر
خود سوارم.
پنج تا
انگشت بودن که روی یه دست زندگی می کردن.
یه روز
صبح که از خواب بیدار شدن.
اولی
گفت: دیشب که بارون اومد،
دومی
گفت: شرشر ناودون اومد.
سومی
گفت: چه برقی آسمون می زد، ندیدی؟
چهارمی
گفت: بارون چه آوازی می خوند، شنیدی؟
انگشت
شست گفت که خدا مهربونه
خدای
ابر و بارونه
چشمه
رو پر آب می کنه
اولی
گفت: من سه ماهم، بهارم
هوای
خوبی دارم.
دومی
گفت: سه ماه دارم، تابستونم
میوه
دارم، باغبونم.
سومی
گفت: من سه ماهم، پاییزم
برگ
درخت می ریزم.
چهارمی
گفت: سه ماه دارم، زمستونم
سرما و
برف و بارونم.
پنجمی
گفت: هفته و ماه وسالم
بچه ها
خوش به حالم.
لی لی
لی لی حوضک
زنبور
کوچک
اومد
یکم آب بخوره
افتاد
تو حوضک
* یکی
گفت: درش بیاریم
* یکی
گفت: قایق نداریم
* یکی
گفت: ولش کنیم نیش می زنه
* یکی
گفت: آدمو آتیش می زنه
خرسه
گفت: خودم نجاتش می دم
نقل و
نباتش می دم
باهاش
به کندو می رم
چن نفر
می خواستن غذا بپزن، اما نه اجاق داشتن، نه آتش، نه قابلمه.به همدیگه گفتن چی کار
کنیم.؟
اولی
گفت: اجاق ما هیزم می خواد، نداریم.
دومی
گفت: جمع بکنیم، بیاریم.
سومی
گفت: ما همه مون شاخه ی خشک و چوبیم.
چهارمی
گفت: شعله می شیم، می رقصیم،
آتش
خیلی خوبیم.
پنجمی
گفت: چه آتشی، چه شعله ای، جونمی جون.
صبح
زود بود، پنج تا انگشت که روی یک دست زندگی میکردن.از خواب بیدار شدن.
اولی
گفت: آهای آهای خبردار.
دارم
می رم به بازار.
دومی
گفت: پول که داری، زنبیل و کیسه بردار.
سومی
گفت: گوشت بخر و نان بخر، گوجه ، بادمجان بخر.
چهارمی
گفت: سبزی و شیر و میوه، کم بخر، ارزان بخر.
شست
کپل داد زد و گفت: نه نان و گوشت و ریحان
نه
میوه، نه بادمجان
شیرینی
بخر با شکلات
توی یه
محله قدیمی چن نفر با هم زندگی می کردن. یه روز که توی صف نونوایی ایستاده بودن.
اولی
گفت: من زرگرم، گوشواره طلا دارم.
دومی
گفت: رفتگرم ، آشغالاتونو می برم.
سومی
گفت: من نقاشم، تابلوهای خوب می کشم.
چهارمی
گفت: پرستارم، به فکر حال بیمارم.
پنجمی
گفت: نه زرگرم نه نقاش
نه
رفتگر نه کفاش
تنبلم
و بی کاره
توی
باغی بود درخت هلو
روی
اون درخت
نشسته
بودن پنج تا سنجاب ناز و پشمالو
باد و
باد و باد،
از روی
درخت هلویی افتاد
اولی
گفتش: من اونو دیدم، پس مال منه.
دومی
گفتش: نه، من هم صداشو زودتر شنیدم پس مال منه.
سومی
گفتش: باد دوست منه ! باد هلو رو چید پس مال منه.
چهارمی
گفتش: خدا هلو رو خوشگل آفرید، پس مال منه.
هی بگو
مکو، هی سر و صدا
فریاد
و غوغا، دعوا و دعوا
پنجمی،
یواش رو زمین پرید، هلو رو قاپید
اونو
خورد و گفت: بسه هیاهو!
کو
هلو؟ کجاست هلو؟ پس چی شد هلو؟!
چهار نفر پشت سر یکی ایستاده بودن و نماز می خوندن
اولی گفت: مسجد ما خوشگله
دومی گفت: حرف زدی و نماز تو باطله.
سومی گفت: تو هم که حرف زدی بابا!
چهارمی گفت: من یکی که حرف نزدم، شکر خدا!
اون که جلو ایستاده بود، حرفاشونو گوش داده بود،
داد زد و گفت: نه دراز و نه کوتوله
درباره این سایت