پنج تا انگشت بودن که روی یه دست زندگی می کردن.

یه روز صبح که از خواب بیدار شدن.

اولی گفت: دیشب که بارون اومد،

دومی گفت: شرشر ناودون اومد.

سومی گفت: چه برقی آسمون می زد، ندیدی؟

چهارمی گفت: بارون چه آوازی می خوند، شنیدی؟

انگشت شست گفت که خدا مهربونه

خدای ابر و بارونه

چشمه رو پر آب می کنه

باغ ها رو سیراب می کنه.

قصه انگشت ها(مدرسه)

قصه انگشت ها(زنبور)

قصه انگشت ها(گل خوشبو)

قصه انگشت ها(شکارچی)

قصه انگشت ها(عید)

قصه انگشت ها(تولد)

قصه انگشت ها(سوسکی خانوم)

بارون ,انگشت ,کنه ,ها ,رو ,یه ,می کنه ,شست گفت ,انگشت شست ,گفت که ,که خدا

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

✓ جی دی تیک ماڵپەڕێکی تایبەت بۆ پەروەردەبوون Chiranjeevi تجهیز صنعت همه چی وبلاگ جدید پیک نشانه های پایه اول ابتدایی تکنولوژی اینجا زیبایی را درک کن مهرخوبان