پنج تا انگشت بودن که روی یه دست زندگی می کردن.

یه روز صبح که از خواب بیدار شدن.

اولی گفت: دیشب که بارون اومد،

دومی گفت: شرشر ناودون اومد.

سومی گفت: چه برقی آسمون می زد، ندیدی؟

چهارمی گفت: بارون چه آوازی می خوند، شنیدی؟

انگشت شست گفت که خدا مهربونه

خدای ابر و بارونه

چشمه رو پر آب می کنه

باغ ها رو سیراب می کنه.

قصه انگشت ها(مدرسه)

قصه انگشت ها(زنبور)

قصه انگشت ها(گل خوشبو)

قصه انگشت ها(شکارچی)

قصه انگشت ها(عید)

قصه انگشت ها(تولد)

قصه انگشت ها(سوسکی خانوم)

بارون ,انگشت ,کنه ,ها ,رو ,یه ,می کنه ,شست گفت ,انگشت شست ,گفت که ,که خدا

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اهنگ,فیلم,سریال,خبر H-Mortazavi313 گروه آموزشی مطالعه (گام) پروانه هیئت محبان الحسن (ع) دانلود فایل sarab1 minugrafikic مشاوره تلفنی تحصیلی شرکت طرح آزمایان