صبح زود بود، پنج تا انگشت که روی یک دست زندگی میکردن.از خواب بیدار شدن.

اولی گفت: آهای آهای خبردار.

دارم می رم به بازار.

دومی گفت: پول که داری، زنبیل و کیسه بردار.

سومی گفت: گوشت بخر و نان بخر، گوجه ، بادمجان بخر.

چهارمی گفت: سبزی و شیر و میوه، کم بخر، ارزان بخر.

شست کپل داد زد و گفت: نه نان و گوشت و ریحان

نه میوه، نه بادمجان

شیرینی بخر با شکلات

بستنی و نقل و نبات.

قصه انگشت ها(مدرسه)

قصه انگشت ها(زنبور)

قصه انگشت ها(گل خوشبو)

قصه انگشت ها(شکارچی)

قصه انگشت ها(عید)

قصه انگشت ها(تولد)

قصه انگشت ها(سوسکی خانوم)

بخر ,بازار ,نان ,بخر، ,میوه، ,بادمجان ,کپل داد ,شست کپل ,بخر شست ,ارزان بخر ,داد زد

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود سرا آموزش رانندگی فوق حرفه ای وفوق تخصصی بین المللی مهندس رامتین کریمی با بیش از 20 سال سابقه درخشان اموزش مطالب زيبايي بانک مقالات معرفی کالا فروشگاهی ghasrenoor مقاله و تحقیق و پایان نامه های علمی 52 هرتز تنهایی kamala.blog.ir كـيـهـا نــي