صبح
زود بود، پنج تا انگشت که روی یک دست زندگی میکردن.از خواب بیدار شدن.
اولی
گفت: آهای آهای خبردار.
دارم
می رم به بازار.
دومی
گفت: پول که داری، زنبیل و کیسه بردار.
سومی
گفت: گوشت بخر و نان بخر، گوجه ، بادمجان بخر.
چهارمی
گفت: سبزی و شیر و میوه، کم بخر، ارزان بخر.
شست
کپل داد زد و گفت: نه نان و گوشت و ریحان
نه
میوه، نه بادمجان
شیرینی
بخر با شکلات
درباره این سایت