پنج تا انگشت بودند که روی یه دست زندگی میکردن.

توی روز عید.

اولی گفت: لباس نو بپوشیم.

دومی گفت: عید اومده ، ببه به.

سومی گفت: بریم به دید و بازدید

چهارمی گفت: بلبلا آواز میخونن چچه چه.

انگشت شست گفت: حالا وقت ددره

هرکی میره، منو ببره.

هر جا میریم ، با هم بریم

دادارو دودور، با هم بگیم:

"فصل گل صنوبره

عیدی ما یادت نره."

قصه انگشت ها(مدرسه)

قصه انگشت ها(زنبور)

قصه انگشت ها(گل خوشبو)

قصه انگشت ها(شکارچی)

قصه انگشت ها(عید)

قصه انگشت ها(تولد)

قصه انگشت ها(سوسکی خانوم)

عید ,انگشت ,هم ,، ,بریم ,میریم ,با هم ,منو ببره ,میره، منو ,ببره هر ,هر جا

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

nilufaranehes مطالب اینترنتی انجمن علمی دانشجویی حقوق دانشگاه اراک علی هادیان حقیقی اداره تعاون، کار و رفاه اجتماعی شهرستان بافق مقاله جدید I♥U نازنین ترین دختر و پسر دنیا I♥U goleshamduni برای یک بار روزنوشته ها و یادداشت های محمد مقیسه