پنج تا
انگشت بودند که روی یه دست زندگی میکردن.
توی
روز عید.
اولی
گفت: لباس نو بپوشیم.
دومی
گفت: عید اومده ، ببه به.
سومی
گفت: بریم به دید و بازدید
چهارمی
گفت: بلبلا آواز میخونن چچه چه.
انگشت
شست گفت: حالا وقت ددره
هرکی
میره، منو ببره.
هر جا
میریم ، با هم بریم
دادارو
دودور، با هم بگیم:
"فصل
گل صنوبره
درباره این سایت